در بدو ورود به موکب، تجدید وضو کردیم و به نماز جماعت ایستادیم. بعد از نماز، با چای و شربت و خرما از ما پذیرایی کردند. محمد صاعد و عبدالجمال، دو جوان لاغراندام و قد بلندی بودند که مدیریت اصلی موکب را بر عهده داشتند و مقصود، کودک 7 سالۀ خانواده هم، یکی از سه مرد اصلی این موکب بود که در کنار خواهرها و دایی هایش عاشقانه خدمت می کرد.
آرام آرام، عطر هوس انگیز طعام در فضای موکب پیچید و اشتهای ما را برای خوردن غذا دوچندان کرد. قیمه پلو، غذایی بود که من فقط در بعضی سفره های ایرانی مزۀ آن را چشیده بودم، اما، آن روز، سینی قیمه پلو، با ادویه مخصوص هندی و برنج و زعفران ایرانی، در مسیر نجف - کربلا، سفرۀ کمیله و راحله را آنچنان معطر و چشم نواز کرده بود که ذائقه هر ایرانیِ و غیر ایرانی را در اشتهای خوردنش به وجد می آورد. طوری که همه مهمانان، با ولع تمام غذا را نوش کردند و برای صاحب سفره صلوات و دعا فرستادند. بعد از صرف غذا، میزبان اجازۀ هیچ کاری را به مهمانان نمی داد، اما همراهان ما به رسم خانوادگی، در جمع کردن سفره و شستن ظروف، به یاری اصحاب موکب برخاستند.
نمی دانم چرا، اما بابای من از ابتدای ورودش، توی نخ صاحبان موکب بود و با ریزبینی عجیبی، گفتار و رفتار آنها را زیر نظر داشت و دَم به ساعت عکس های روی در و دیوار موکب را برانداز می کرد. عکس هایی که مربوط به دوران سربازی و رزم و خاکریز و سنگر و دفاع و اردوگاه های نظامی بود! نگاه پدر، حسی توأم با تحسین و تعجب داشت. اما، سعی می کرد رفتاری عادی از خود نشان دهد و کنجکاوی اش را از ما مخفی نگه دارد.
از آنجا که ما خانوادۀ عاشق پیشه و شوخ طبعی هستیم، این حالت پدر را دستاویزی کردیم برای شوخی های دم به ساعت مان و با همین بهانه، انواع و اقسام پندارها و گمانه زنی های ظریف و بامزه را بر محور مطایبات، راست و ریست می کردیم و در حق پدر روا می داشتیم. یعنی چیزهایی می گفتیم که بیانش فقط در محاورات حضوری و خودمانی می گنجد! اما، بد نیست بدانید که خوشبینانه ترین شوخی ما در این ماجرا، این بود که می گفتیم بابا مجذوبِ شخصیتِ کمیله و راحله شده و در آرزوی پسران دیگری هست تا عروس های بعدی اش را از این خانواده برگزیند!
مشغول بعضی از همین چِرت و پرت ها و شوخی ها بودیم که پدر لبخندش را گشود و به ما وعده داد: «هرکس بتواند از وضعیت پدر کمیله و راحله، خبر یا اطلاعی به دست آورد، به دریافت جایزۀ ویژه مفتخر خواهد شد!»
جایزه پدر، خیلی وسوسه انگیز بود. به همین دلیل، هرکدام از ما تلاش می کردیم با هر ترفندی، در بارۀ این خانواده چیزی بفهمیم، اما هیچکدام موفق نشدیم. یعنی نه راحله و کمیله و نه دایی ها اصلاً در این باره به کسی پاسخ نمی دادند. فقط دانستیم که این ها دو خواهر و یک برادر هستند که چهار سال پی در پی در همین مکان، هیأت می گیرند و با کمکِ دایی ها، از زائران اربعین پذیرایی می کنند.
با اصرار محمد صاعد و عبدالجمال، شب را در همان جا بیتوته کردیم...اما، ماندنِ آن شبِ ما همانا و بر ملا شدن رازِ سر به مُهرِ بابای راحله و کمیله هم همانا. پدرم، بابای راحله را از چند قطعه عکس یادگاری که روی دیوار موکب می درخشید، به خوبی شناخت و نام و فامیل و داستانش را برای ما باز گفت:
... بابای راحله پیش از ازدواج، در لباس سربازی ارتش بعث عراق در عملیات والفجر 8 با حال مجروح به اسارت نیروهای ایران در آمد. در مدت اسارتش، از رأفت جمهوری اسلامی برخوردار شد و آنچه از حقانیت جمهوری اسلامی لازم داشت، به دست آورد. او در همان زمان، عضویت سپاه بدر را پذیرفت و در زمانِ تبادل اسرا، به عراق باز نگشت. بلکه در اختیار شاخۀ نظامی مجلس اعلای عراق قرار گرفت و در ایران ماند. بعد از سقوط صدام، به عراق رفت و در محدودۀ نجف و کربلا و کاظمین، جانانه با سپاه بدر همکاری می کرد.
پدر موقع خداحافظی، عکس های متفاوتِ نامی افضل را روی بنر به راحله و کمیله نشان داد و به آنها گفت که بابای شان را می شناسد. این ماجرا آن قدر تعجب آمیز و شوق برانگیز بود که همه را به وجد آورده بود. محمد صاعد و عبدالجمال هم آن قدر ذوق زده شده بودند که حالا دیگر حاضر بودند کل خانواده و فامیل را یکجا به ما معرفی کنند. اما بخوانید حال و روزِ امروزِ نامی افضل را از زبان دختر 16 ساله اش:
... او بعد از بازگشت به عراق ازدواج کرد. غیر از فعالیت در سپاه بدر شغل دیگری نداشت. تمام زندگی اش در مبارزه با بعثی ها و آمریکایی ها و داعش می گذشت. او هنوز در مناطق اشغالی موصل، علیه ائتلاف عبری - عربی داعش می جنگد و مشق رزم می کند...
راحله می گفت به سفارش پدر، موکب دیگری هم، در نزدیکی مرز مهران دایر کرده اند که مادر و خاله و دایی های دیگرش مسئولیت آن را بر عهده دارند.
راحله حرف دیگری هم داشت که برای او مایۀ افتخار و بالندگی بود اما برای ما موجب شرمساری و سرافکندگی شد!
راحله گفت: قبلۀ عشق ما آل رسول است و زهرای بتول! در مسیر عشق با سید علی خامنه ای بیعت کرده ایم و بیعت مان را فقط با خون به پایان می بریم! راحله و کمیله هر دو یک آرزو هم داشتند، زیارت امام رئوف حضرت ثامن الحجج در مشهد و دیدار سید علی خامنه ای در تهران...
شماره تلفن نامی افضل بهترین هدیۀ راحله بود به پدرم. و دعوت از خانوادۀ افضل برای زیارت مشهد و قم تنها هدیۀ ما بود به آنها (خدا کند شرمندۀ آرزوی شان نشویم)
پ.ن: رزق ما آید به پای میهمان از خوان غیب میزبان ماست هر کس میشود مهمان ما..