خاطره؟
خادم الشهدایی تعریف می کرد :
چند
سال قبل اتوبوسی از دانشجویان دختر یکی از دانشگاههای بزرگ کشور آمده
بودند جنوب. چشمتان روز بد نبیند... آنقدر سانتال مانتال و عجیب و غریب
بودند که هیچ کدام از راویان، تحمل نیم ساعت نشستن در آن اتوبوس را
نداشتند. وضع ظاهرشان فوقالعاده خراب بود. آرایش آنچنانی، مانتوی تنگ و
روسری هم که دیگر روسری نبود، شال گردن شده بود.
اخلاقشان
را هم که نپرس... حتی اجازه یک کلمه حرف زدن به راوی را نمیدادند، فقط
میخندیدند و مسخره میکردند و آوازهای آنچنانی بود که...
از هر دری خواستم وارد شوم، نشد که نشد؛ یعنی نگذاشتند که بشود...
دیدم فایدهای ندارد! گوش این جماعت اناث، بدهکار خاطره و روایت نیست که نیست!
باید از راه دیگری وارد میشدم... ناگهان فکری به ذهنم رسید... اما... سخت بود و فقط از شهدا برمیآمد...
سپردم به خودشان و شروع کردم.
گفتم: بیایید با هم شرط ببندیم!
خندیدند و گفتند: اِاِاِ ... حاج آقا و شرط!!! شما هم آره حاج آقا؟؟؟
گفتم: آره!!!
گفتند: حالا چه شرطی؟
گفتم:
من شما را به یکی از مناطق جنگی میبرم و معجزهای نشانتان میدهم، اگر
به معجزه بودنش اطمینان پیدا کردید، قول بدهید راهتان را تغییر دهید و به
دستورات اسلام عمل کنید.
گفتند: اگر نتوانستی معجزه کنی، چه؟
گفتم: هرچه شما بگویید.
گفتند: با همین چفیهای که به گردنت انداختهای، میایی وسط اتوبوس و شروع میکنی به رقصیدن!!!
اول
انگار دچار برقگرفتگی شده باشم، شوکه شدم، اما چند لحظه بعد یاد اعتقادم
به شهدا افتادم و دوباره کار را به آنها سپردم و قبول کردم.
دوباره همهشون زدند زیر خنده که چه شود!!! حاج آقا با چفیه بیاد وسط این همه دختر و...
در
طول مسیر هم از جلفبازیهای این جماعت حرص میخوردم و هم نگران بودم که
نکند شهدا حرفم را زمین بیندازند؟ نکند مجبور شوم...! دائم در ذکر و توسل
بودم و از شهدا کمک میخواستم...
میدانستم در اثر یک حادثه، یادمان شهدای طلائیه سوخته و قبرهای آنها بیحفاظ است...
از طرفی میدانستم آنها اگر بخواهند، قیامت هم برپا میکنند، چه رسد به معجزه!!!
به
طلائیه که رسیدیم، همهشان را جمع کردم و راه افتادیم ... اما آنها که
دستبردار نبودند! حتی یک لحظه هم از شوخیهای جلف و سبک و خواندن اشعار
مبتذل و خندههای بلند دست برنمیداشتند و دائم هم مرا مسخره میکردند.
کنار
قبور مطهر شهدای طلائیه که رسیدیم، یک نفر از بین جمعیت گفت: پس کو این
معجزه حاج آقا! ما که اینجا جز خاک و چند تا سنگ قبر چیز دیگهای
نمیبینیم! به دنبال حرف او بقیه هم شروع کردند: حاج آقا باید برقصه...
برای آخرین بار دل سپردم. یا اباالفضل گفتم و از یکی از بچهها خواستم یک لیوان آب بدهد.
آب را روی قبور مطهر پاشیدم و...
تمام
فضای طلائیه پر از شمیم مطهر و معطر بهشت شد... عطری که هیچ جای دنیا مثل
آن پیدا نمیشود! همه اون دخترای بیحجاب و قرتی، مست شده بودند از شمیم
عطری که طلائیه را پر کرده بود. طلائیه آن روز بوی بهشت میداد...
همهشان
روی خاک افتادند و غرق اشک شدند! سر روی قبرها گذاشته بودند و مثل مادرهای
فرزند از دست داده ضجه میزدند ... شهدا خودی نشان داده بودند و دست
همهشان را گرفته بودند. چشمهاشان رنگ خون گرفته بود و صدای محزونشان به
سختی شنیده میشد. هرچه کردم نتوانستم آنها را از روی قبرها بلند کنم.
قصد کرده بودند آنجا بمانند. بالاخره با کلی اصرار و التماس آنها را از
بهشتیترین خاک دنیا بلند کردم ...
به
اتوبوس که رسیدیم، خواستم بگویم: من به قولم عمل کردم، حالا نوبت شماست،
که دیدم روسریها کاملا سر را پوشاندهاند و چفیهها روی گردنشان خودنمایی
میکند.
هنوز بیقرار بودند... چند دقیقهای گذشت... همه دور هم جمع شده بودند و مشورت میکردند...
پرسیدم: به کجا رسیدید؟ چیزی نگفتند.
سال
بعد که برای رفتن به اردو با من تماس گرفتند، فهمیدم دانشگاه را رها
کردهاند و به جامعهالزهرای قم رفتهاند ... آری آنان سر قولشان به شهدا
مانده بودند."
غـمـ نوشـت :
بالـے בهید به وسـعت هـفـت آسـمـان مــرا
من هرچه مـے کنم به شهیـבان نمـے رسم
- ۹۴/۱۲/۱۴