•  
  •  
571618

 

خاطرات اساطیری، گنجینه شب های یلدایی

همین شب های بلند زمستان بود که مادربزرگ سر درددلش باز می شد، خاطراتی که در شب های بلند زمستان هر وقت حوصله مان می کشید و خدا می زد پس کله مان پای آنها می نشستیم برایمان تعریف می کرد.

 

صاحب نیوز- لیلا حسینی/ همیشه سر صحبت که باز می شد یاد قدیم ها را می کرد، می گفت آن قدیم ترها که بچه ها کوچک تر بودند، یعنی مثلا 10 – 11 ساله، مجبور بودیم با بچه ها، پاییز و زمستان زمین های کمر همین باغ جلوی خانه را صاف و یکدست کنیم، در هوای سرد و سوزناک زمستان ها، بچه ها بالاپوش درست و حسابی هم که نداشتند، قدیم ها هم این طور بود که لباس برای بچه ها کمتر می خریدند و بیشتر خرید لباس برای شب عید بود آن هم با چند شماره بیشتر تا برای چند سال لباس مهمان تن بچه ها باشد.

می گفت وصله روی وصله می انداختم تا بچه ها از سرمای زمستان جان به در ببرند، زمستان ها از بس برف می بارید، با یکی دو بار پارو کردن، برف تا نزدیک پشت بام بالا می آمد، آن وقت سور و سات شادی و بازی بچه ها و حتی بزرگ ترها فراهم می شد، از بالای پشت بام و ایوان آدم ریز و درشت بود که می جست وسط برف ها.

از بس برف زیاد بود هر وقت می خواستیم به مسجد برویم از درب خانه تا درب مسجد تونل برفی درست می کردیم و تا بهار و گرم شدن هوا گاهی این تونل دوام داشت.

مادربزرگ همیشه به این بخش از صحبت هایش که می رسید صدایش یک چیز می گفت و چشمانش چیز دیگری، آدم نمی توانست بفهمد این قسمت ها او را خوشحال کرده یا غمگین.

می گفت شب های تابستان از ترس نیش کنه ها، بیدار بالای سر بچه ها می نشستم، صبح که بیدار می شدند، از بس کنه کشته بودم، طاقچه پوش ها از خون کنه پر بود.

تابستان ها شیره انگور می پختیم، دیگ بود که توی دالان بزرگ و حیاط خانه ردیف می شد، باباحسین عادت داشت هر وقت میوه ها می رسید، چندین گونی پر می کرد و با قاطرش توی آبادی دوره می افتاد و به هر کس می رسید از میوه ها می داد. خدا رحمتش کند از بس دست و دلباز بود برکت در خانه تمامی نداشت.

زمستان ها یک جور، تابستان ها جور دیگر، سختی بود اما دلمان هم خوش بود، بیشتر سال را قالی می بافتم، استادکار بودم و چندین شاگرد زیر دستم بود، باباحسین یعنی جد پدری مان، کاروان زیارتی داشت، هر وقت کاروان به کربلا و عتبات می برد تا چندین ماه به خانه نمی آمد.
وقتی هم می آمد اسب و شترهای کاروانش را درون همین دالانی بزرگ زیر خانه می بست.

ریش های قرمز حناییش را همیشه خودم حنا می گذاشتم، هیچ وقت ازدواج دوباره بعد از فوت همسرش نکرد هر وقت از او می پرسیدند چرا دوباره ازدواج نمی کنی؟ در جواب می گفت: زن می خواهم چه کنم همین عروسم همه جوره مراقبم است.

1381616_763

یادش آمده بود بابا حسین یک بار که از سفر برگشته بود بچه آهویی با خود آورده بود، بچه آهو فقط باباحسین را می شناخت، از دست هیچ کس جز خود باباحسین غذا نمی خورد، به صدای هیچ کس جز باباحسین جواب نمی داد و به طرفش نمی رفت. از بس حیوان وابسته اش شده بود، باباحسین مجبور بود هر وقت می خواهد از خانه بیرون بزند حیوان زبان بسته را ببندند تا مبادا به دنبالش راه بیافتد.

می گفت یک بار نمی دانم بچه ها طناب حیوان را باز کرده بودند و یا به هر دلیلی حیوان طنابش باز شده بود، از بالای ایوان خانه، باباحسین را که در کوچه در حال آمدن بوده دیده است و از همان بالای ایوان خود را به داخل کوچه می اندازد، زبان بسته پاهایش که می شکند، بعد از مدتی جان می دهد.

می گفت همه دلمان سوخت، اما باباحسین یک جور دیگر دلش سوخت و …

می گفت قدیم لرلراتی بود، یعنی لرها می ریختند توی آبادی و شروع به غارت می کردند و از در و دیوار خانه بالا می آمدند و هر چه به دستشان را می رسید می بردند.

خانه مادربزرگ، بزرگ و قدیمی است از آن خانه ها که هزار جور سوراخ سنبه دارد و جان می دهد برای قایم باشک بازی، از آن خانه ها که چندین عروسی و عزا در آن برپا شده، اصل نوستالژی است.

می گفت قدیم ها که این طور نبود که هر وعده، برنج سر سفره ها باشد، عید تا عید بوی برنج از خانه کسی بلند نمی شد، شب عید هم که می شد برنج که دم می گذاشتند عطر و بویش تمام محله را برمی داشت.

همین شب های بلند زمستان بود که مادربزرگ سر درددلش باز می شد، خاطراتی که در شب های بلند زمستان هر وقت حوصله مان می کشید و خدا می زد پس کله مان پای آنها می نشستیم برایمان تعریف می کرد.

خدا رحمتش کند شب های بلند زمستان، قبل از همه گیر شدن این گوشی های تلفن همراه و اینترنت، زنده کردن یاد رفتگان بود، هم خنده بود، هم غصه، خنده برای جوک هایی که به گویش خوانساری برایمان تعریف می کرد و غصه برای همه رنج هایی که تحمل کرده بود.

اما حالا چی؟!

404-9-4b

این روزها که تحفه فرنگی اینترنت و شبکه های اجتماعی با فرهنگ شرقی شب یلدا گره خورده است دیگر از آن سخن های شیرین کمتر می توان سراغ گرفت.

سبکمان فرق کرده، زندگی مان شده همین جعبه کوچک که 24 ساعته به انحای مختلف به سراغش می رویم، زندگی نمی کنیم، داریم بردگی می کنیم و فکر می کنیم خیلی بارمان است.

فکر این که مثلا 50 سال بعد وقتی چهارتا نوه و نتیجه دورو بارمان را بگیرد و این که چه چیزی برای گفتن به آنها خواهیم داشت، پشتم را به لرزه در می آورد.

تصور این که 50 سال بعد شده و می خواهیم مثلا از گذشته پرافتخار و رنجمان برای نوه و نتیجه مان بگوییم؛ دست آخرش این است که مثلا می گوییم؛ بله، یک روز یک عکس خفن در اینستاگرام گذاشتیم در عرض 30 ثانیه 400 هزار لایک خور داشت.

خدا بیامرزد همین چهار خاطره اساطیری را هم که مادر بزرگ و پدربزرگ از قدیم برایمان تعریف کردند اگر تا 50 سال آینده به یاد داشته باشیم باید کلاهمان را هم هوا بیاندازیم.

اگر از رسم و رسوم خوانساری ها در شب یلدا، همین خاطره گویی های مادربزرگ ها و پدر بزرگ ها هم باقی بماند، سرمایه معنوی یک نسل را رقم خواهد زد، آن قدر گنجینه نسل قدیم خوانسار غنی از این خاطرات نانوشته است که برای مدت ها و سال ها می تواند نقل محفل یلدایی مان باشد.
خاطراتی که اگر به راحتی از کنار آن بگذریم، معلوم نیست فرداهایمان چه شکل و رنگی خواهد داشت.

انتهای پیام/ ]چشمه سار/ الف